فهرست

سوره یوسف

  • 1 قطعه
  • 65':19" مدت زمان
  • 257 دریافت شده
قرآن ترجمه سوره ای حجت الاسلام علی ملکی با صدای محمد حسین سعیدیان و گویندگی علی همت مومیوند
سوره یوسف



به نام خدای بزرگوار مهربان



الف، لام، را.این است آیه‌های کتابی که معلوم است کلام خداست. 1



به این دلیل آن را به زبان رسای عربی فرستادیم تا عقلتان را در فهم معارفش به‌کار بیندازید. 2



با این قرآن که به تو وحی کردیم، داستان یوسف را برایت تعریف می‌کنیم که بهترین داستان است. البته، قبل از این، تو آن را نمی‌دانستی. 3



یک روز، یوسف به پدرش یعقوب گفت: «پدرجان، در خواب یازده ستاره دیدم که با خورشید و ‌ماه در برابر من سجده می‌کنند!» 4



پدر گفت: «گل‌پسرم، خوابت را برای برادرانت تعریف نکن. مبادا از سرِ حسادت نقشۀ شومی برای تو بکشند! آخر، شیطان دشمن علنیِ انسان است. 5



همان‌طورکه در خوابت دیدی، خدا تو را برمی‌گزیند و از تعبیرخواب گرفته تا پیش‌بینیِ حوادث آینده را یادت می‌دهد و برای رسیدن به زندگی سعادتمند، نعمتش را به‌طور کامل به تو و خاندان یعقوب می‌دهد؛ همان‌گونه که قبلاً هم نعمتش را به اجدادت، ابراهیم و ‌اسحاق، به‌طور کامل ارزانی کرد. بدان که خدا دانای کاردرست است.» 6



برای تشنگان حقیقت، در داستان یوسف و برادرانش درس‌های فراوانی هست. 7



روزی برادرهای پدریِ یوسف، از روی حسادت، به هم گفتند: «با آنکه ما جوان‌هایی کاری و نیرومندیم، یوسف و برادرش بنیامین در چشم پدرمان عزیزتر از ما هستند. واقعاً که پدرمان سخت در اشتباه است!»{طبق آیۀ 4 همین سوره، حضرت یوسف(ع) یازده برادر داشت. ده نفر از برادرانش برادرِ پدری او بودند و فقط یکی‌شان برادرِ پدری‌‌ و مادری او بوده است.} 8



یکی از آن‌ها گفت: «یوسف را بکُشید یا در جایی دوردست رهایش کنید تا توجه پدرتان دربست به شما باشد و در نبودِ یوسف نفس راحتی بکشید و دیگر راحت زندگی کنید!» 9



دیگری پیشنهاد کرد: «اگر واقعاً می‌خواهید کاری بکنید، یوسف را نکشید؛ بلکه او را تهِ چاهی بگذارید تا کاروانی به‌وقتِ بالاکشیدن آب، پیدایش کند و با خودش ببرد.» 10



بالاخره، پیش پدر آمدند و گفتند: «پدرجان، آخر چه فکری می‌کنی که دربارۀ یوسف به ما اطمینان نمی‌کنی؟! ما که خیرخواه یوسفیم. 11



فردا او را با ما راهیِ دشت‌ و‌ دمن کن تا بگردد و بازی کند. قول می‌دهیم کاملاً مراقبش باشیم!» 12



یعقوب گفت: «دل‌واپس و نگرانم که او را ببرید. از این می‌ترسم که وقتی حواستان به او نیست، گرگ او را بخورد!» 13



گفتند: «باید خیلی بی‌عُرضه باشیم که در حضور برادران نیرومندی چون ما، گرگ او را بخورد!» 14



بعد از جلب رضایت پدر، همین‌که یوسف را بردند، کردند آنچه نباید می‌کردند! بی‌رحمانه تصمیم گرفتند او را تهِ چاه بگذارند. ما هم به او وحی کردیم: «از عاقبت این کار باخبرشان خواهی کرد. فعلاً نمی‌فهمند که ماجرا به‌نفع تو تمام می‌شود!» 15



سرِ شب، گریه‌کنان پیش پدر آمدند 16



و به‌دروغ گفتند: «پدرجان، ما از محل اُتراق دور شدیم و سرگرم مسابقه بودیم. یوسف را در کنار وسایلمان گذاشته بودیم که گرگ او را درید و خورد! البته هر چقدر راست بگوییم باز هم حرفمان را باور نمی‌کنی!» 17



پیراهن یوسف را که خون‌مالی کرده بودند، رو کردند! یعقوب گفت: «نه! دروغ می‌بافید. هوا‌و‌هوستان زشت را برایتان رنگ‌ولعاب داد. حال که کار از کار گذشته، صبر باید کرد و چنین صبری ارزشش را دارد. در برابرِ حرف‌های یک‌سر دروغتان هم، از خدا باید یاری خواست.» 18



کاروانی از راه رسید. سقّا را سراغ آب فرستادند. به‌محض اینکه دلوش را بالا کشید، فریاد زد: «به‌به! اینجا را ببین، پسربچه‌ای زیبا!» به‌قصد فروش، مانند کالا مخفی‌اش کردند. خدا نیت و کارشان را می‌دانست. 19



در کشور مصر، او را به مبلغ ناچیزی، یعنی چند سکۀ نقره، فروختند و در فروشش به‌قیمت بیشتر، پافشاری نکردند. {قیافۀ یوسف به برده نمی‌خورد؛ برای همین ترسیدند که به‌اتهام آدم‌ربایی گیر بیفتند و ازاین‌رو او را ارزان فروختند. تفسیرِ دیگر این است که یوسف را به‌قیمت خوبی فروختند؛ ولی برای فرد زیبا و باهوشی مثل یوسف، این پول به‌هرحال ناچیز بود.} 20



صدراعظم مصر که او را خریده بود، به همسرش زلیخا سفارش کرد: «حسابی تحویلش بگیر؛ به‌امید آنکه به‌ دردمان بخورد یا فرزندخواندۀ ما شود.» یوسف را به‌این‌صورت در کشور مصر جا دادیم و از امکانات مادی و ‌معنوی بهره‌مندش کردیم تا تعبیرخواب و پیش‌بینیِ حوادث آینده را به او یاد بدهیم و... . خدا به کار خود مسلط است؛ ولی بیشترِ مردم این حقیقت را نمی‌دانند. 21



وقتی یوسف به رشد کافی رسید، یعنی حدود هجده‌سالگی، به او حکمت و دانش بخشیدیم. به درستکاران، این‌طور پاداش می‌دهیم.{قرآن از باورهای عقلی و پندهای اخلاقی و دستورهای فقهی و نیز بصیرت‌های راهگشا، به‌خاطر «محکم»‌بودنشان با نام «حکمت» یاد می‌کند: یکتاپرستی، خوبی به پدر و مادر، رعایت حقوق مردم و به‌ویژه خویشان، کمک به نیازمندان، پرهیز از اسراف، دوری از بخل، زندگی به‌سبک دین، نکشتن انسان‌های بی‌گناه، پرداختن به یتیمان و... .} 22



یوسف در کاخ زلیخا زندگی می‌کرد و زلیخا دنبال رابطۀ نامشروع با او بود! پس در فرصتی مناسب، درهای کاخ را محکم بست و گفت: «بیا که دربست در اختیار توام!» یوسف گفت: «پناه بر خدا! خدا اختیاردار من است و من سر سفرۀ او بزرگ شده‌ام. آخر، بدکارها خوشبخت نمی‌شوند.» 23



زلیخا به‌سمت یوسف آمد تا تصمیمش را عملی کند. یوسف هم اگر چشم دلش به نور الهی بینا نشده بود، به‌سمت او می‌رفت تا تسلیم خواسته‌اش شود. البته چون یوسف بندۀ ناب ما بود، نگذاشتیم حتی میل به زِنا سراغش برود، چه رسد به خودِ زِنا!{مخلَصین خودشان را براى خدا خالص می‌کنند و خدا هم آنان را براى خودش خالص می‌سازد؛ یعنى دیگر در دل‌هایشان جایى برای غیر خدا باقى نمی‌ماند و جز خدا به چیز دیگرى مشغول نیستند. وسوسه‌های شیاطین جنّی و ‌انسی هم نه‌تنها در دلشان اثر نمی‌گذارد، بلکه آنان را بیشتر به‌یاد خدا می‌اندازد.}24



یوسف برای فرار به‌طرف درِ خروجی دوید و زلیخا به‌دنبالش. او برای گرفتن یوسف، پیراهنش را از پشت کشید و از بالا تا پایین پاره کرد. ناگهان دمِ در با شوهرش روبه‌رو شدند! زلیخا پیش‌دستی کرد و گفت: «جزای کسی که به همسرت قصد بدی داشته، چیست؟! جز زندانی‌شدن یا شکنجه؟» 25



یوسف با آرامش گفت: «او بود که دنبال رابطۀ نامشروع با من بود.» شخصی از خانوادۀ زلیخا هم این‌طور نظر داد: «اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده، زلیخا راست می‌گوید و یوسف دروغگوست 26



و اگر پیراهنش از پشت پاره شده، زلیخا دروغ می‌گوید و یوسف راستگوست.» 27



همین‌که شوهر زلیخا دید که پیراهن یوسف از پشت پاره شده، گفت: «تمام ماجرا از حیلۀ شما زن‌ها آب می‌خورَد و حیلۀ شما حیرت‌آور است! 28



یوسف، از این ماجرا بگذر. شتر دیدی ندیدی! و تو زلیخا، در برابر بت‌ها برای گناهت آمرزش بخواه که واقعاً خلاف کردی.» 29



عده‌ای از زن‌های دربار، در پایتخت، زبان به سرزنش زلیخا گشودند: «همسر صدراعظم مصر دنبال رابطۀ نامشروع با برده‌اش بوده است. عشق آن بَرده دلش را بُرده! به‌نظر ما، واقعاً که بدسلیقگی کرده!» 30



همین‌که زلیخا زخم‌زبانشان را شنید، به مراسمی دعوتشان کرد. برای پذیرایی از آن‌ها میوه‌ای آماده کرد و به دست هریک از آن‌ها کاردی داد. بعد، به یوسف دستور داد: «وارد مجلس شو.» همین‌که چشم مهمانان به یوسف افتاد، همه محو جمال دل‌آرای او شدند و بی‌اختیار به‌جای میوه دست‌هایشان را بریدند و گفتند: «جل‌الخالق! این که بشر نیست! فرشته‌ای باوقار است!» 31



زلیخا گفت: «این است همان کسی که به‌خاطرش سرزنشم می‌کردید! اعتراف می‌کنم که دنبال رابطۀ نامشروع با او بودم؛ ولی او خودداری کرد. بله، اگر از این دستورم سرپیچی کند، حتماً زندانی و ذلیل می‌شود!» 32



یوسف به خدا گفت: «خدایا، زندان برایم خوش‌تر است از کار زشتی که این زن‌ها به آن دعوتم می‌کنند. اگر شرّ نقشه‌هایشان را از سرم کم نکنی، به آن‌ها رغبت پیدا می‌کنم و به ندانم‌کاری دچار می‌شوم.» 33



خدا هم دعایش را اجابت کرد و شرّشان را از سرش کوتاه کرد؛ زیرا فقط اوست شنوای دعاها و دانای نیازها. 34



سرانجام، صدراعظم و اطرافیانش با وجود مشاهدۀ این‌همه ‌شواهد بر پاک‌دامنی یوسف، به‌نظرشان رسید که برای مدتی زندانی‌اش کنند! 35



هم‌زمان با یوسف، دو نفر از برده‌های پادشاه مصر هم به زندان افتادند. روزی یکی‌شان گفت: «من مُدام خواب می‌بینم که دارم شراب می‌اندازم!» آن یکی هم گفت: «من هم مُدام خواب می‌بینم روی سرم نانی حمل می‌کنم که پرنده‌ها به آن نوک می‌زنند و از آن می‌خورند!» گفتند: «تعبیرخوابمان را به ما بگو که به‌‌نظر می‌آید آدم‌ حسابی باشی.» 36



گفت: «هر غذایی که روزی‌تان باشد، قبل از آنکه پیش شما برسد، خبرتان می‌کنم که آن غذا چه تأثیری در زندگی‌تان می‌گذارد. این بعضی از آن چیزهایی است که خدا یادم داده است؛ چون من همیشه از آیین جماعتی که خدا را باور ندارند و منکر آخرت‌اند، دور بوده‌ام. 37



همچنین از دین پدرانم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، پیروی کرده‌ام. محال است که ما چیزی را به‌جای خدا عبادت کنیم. نعمت یکتاپرستی از لطف‌های خدا بر ما و بر مردم است؛ ولی بیشترِ مردم شکر نمی‌کنند. 38



ای دو زندانیِ در بند، آیا خدایان متعدد و پراکنده بهترند یا خدای یگانۀ مسلط بر همه؟! 39



به‌جای خدا، بت‌های بی‌جانی را می‌پرستید که شما و پدرانتان به‌دروغ نام خدایان رویشان گذاشته‌اید و خدا هم دلیلی برای درستیِ حرفتان نفرستاده است. دستوردادن فقط کارخداست و او دستور داده که جز خودش را نپرستید.این‌ها همان برنامه‌های استواری است که ضامن خوشبختی است؛ ولی بیشترِ مردم این حقیقت را نمی‌دانند. 40



ای دو زندانیِ در بند، یکی از شما آزاد می‌شود و ساقیِ ارباب خود، یعنی پادشاه مصر، خواهد شد. آن یکی به صُلّابه کشیده می‌شود و پرندگان از مغز سرش خواهند خورد! تعبیر خواب‌هایتان که نظر مرا درباره‌اش پرسیدید، قطعی است!» 41



یوسف به آن یکی‌شان که می‌دانست نجات پیدا می‌کند، گفت: «سفارش مرا به اربابت بکن.» ولی شیطان از خاطرش برد که بی‌گناهیِ یوسف را به اربابش یادآوری کند. در نتیجه، یوسف چند سال دیگر هم در زندان ماند. 42



روزی پادشاه مصر به درباری‌ها گفت: «دائم خواب می‌بینم که هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را می‌خورند و هفت خوشۀ خشک به‌دورِ هفت خوشۀ سبز می‌پیچند و آن‌ها را از بین می‌برند! عالی‌جنابان، اگر واقعاً تعبیرخواب می‌دانید، خب خواب مرا تعبیر کنید!» 43



گفتند: «این‌ها خواب‌های درهم‌وبرهم یا همان کابوس است و ما بلد نیستیم چنین خواب‌هایی را تعبیر کنیم.» 44



آن زندانی نجات‌یافته، تازه بعد از مدت‌ها یاد یوسف افتاد و گفت: «مرا به ملاقات یوسف بفرستید تا تعبیر خواب پادشاه را برایتان بیاورم.» 45



یوسف را که دید، گفت: «یوسف، ای دوست باصداقت، تعبیر این چیست: هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را می‌خورند و هفت خوشۀ خشک به‌دورِ هفت خوشۀ سبز می‌پیچند و آن‌ها را از بین می‌برند. تعبیرش را بگو تا به دربار برگردم و مطرحش کنم تا همه بفهمند ماجرا چیست.» 46



یوسف گفت: «هفت سالِ پشت‌سرِهم بکارید و محصولش را با خوشه ذخیره کنید، به‌جز مقدار کمی که روزانه مصرف می‌کنید. 47



بعد از آن، دورۀ قحطیِ هفت‌ساله فرا می‌رسد. مردم محصول ذخیره‌شده برای این سال‌ها را استفاده کنند، به‌جز اندکی که برای بذر نگه می‌دارید. 48



در نهایت، سالی می‌رسد که باران کافی بر مردم ببارد و فراورده‌های باغی و دامی فراوان شود.» 49



پادشاه، با شنیدن تعبیر خوابش، دستورِ آزادی یوسف را داد و گفت: «پیش من بیاوریدش.» وقتی فرستادۀ پادشاه آمد، یوسف گفت: «پیش اربابت برگرد و از او بخواه که تحقیق کند ماجرای آن زنانی که دستانشان را بریدند، چه بود. البته که خدا از نیرنگشان آگاه است.» 50



بعد از احضار زنان، پادشاه پرسید: «جریان چه بود که دنبال رابطۀ نامشروع با یوسف بودید؟!» گفتند: «پناه بر خدا! هیچ چیز بدی از یوسف ندیدیم.» اینجا بود که همسر صدراعظم به‌حرف درآمد: «الان حقیقت برملا شد! من بودم که دنبال رابطۀ نامشروع با او بودم. او راست می‌گوید.» 51



یوسف گفت: «این درخواست برای آن بود که صدراعظم بداند من در غیاب او به ناموسش خیانت نکردم و اینکه خدا حیلۀ خائن‌ها را به سرانجام نمی‌رساند. 52



البته قصد خودستایی ندارم؛ زیرا نفْس سرکش، انسان را به بدی‌ها فرمان می‌دهد؛ مگر اینکه خدا رحم کند. آخر، خدا آمرزندۀ مهربان است.»{دام سخت است مگر یار شود لطف خدا ورنه آدم نبَرد صَرفه ز شیطان رجیم} 53



پادشاه گفت: «یوسف را پیش من بیاورید تا جزو خواص خودم قرارش دهم.» همین‌که با او به گفت‌وگو نشست، به نبوغ و ‌نجابتش پی برد و گفت: «از امروز، تو پیشمان ارجمندی و امین.» 54



یوسف پیشنهاد کرد: «مرا به ‌سِمت خزانه‌داری مملکت منصوب کن؛ چون من هم متعهدم و هم متخصص.» 55



این‌طور بود که یوسف را در سرزمین مصر به قدرت و دولت رساندیم تا هر کاری بخواهد، بتواند بکند؛ زیرا هرکه را شایسته بدانیم، از رحمتمان برخوردارش می‌کنیم و پاداش دنیویِ درستکاران را پایمال نمی‌کنیم. 56



هرچند، برای کسانی که واقعاً مؤمن و مراقب رفتار‌شان هستند، پاداش آخرت واقعاً بهتر است. 57



در دوران خشک‌سالی، برادرهای یوسف برای تهیۀ غلّه راهیِ مصر شدند و به‌ محضرش رسیدند. او فوری شناختشان؛ ولی آن‌ها او را اصلاً نشناختند! 58



وقتی بارشان را بست، گفت: «دفعۀ بعد، آن برادرِ پدری‌تان را هم که درباره‌اش حرف زدید، پیش من بیاورید. نمی‌بینید که در معامله با شما سنگ‌تمام گذاشتم و خوب میزبانی کردم؟! 59



اگر او را پیش من نیاورید، دیگر نه معامله‌ای با شما خواهم کرد، نه پیش من بیایید!» 60



گفتند: «سعی می‌کنیم رضایت پدرش را جلب کنیم. ما از عهدۀ این کار برمی‌آییم!» 61



یوسف به خدمتکارانش دستور داد: «پولی را که بابت خرید غلّه پرداخته‌اند، در بارهایشان مخفی کنید تا وقتی پیش خانواده‌شان برگشتند، آن را ببینند و برای آمدنِ دوباره به مصر مصمّم‌تر شوند.» 62



همین‌که پیش پدرشان برگشتند، گفتند: «پدرجان، فروش غلّه به ما ممنوع شده! مگر اینکه برادرمان بنیامین را هم با خود ببریم. همراهمان بفرستش تا سهمیۀ غلّه‌مان را بگیریم. ما حتماً مراقبش هستیم.» 63



یعقوب گفت: «یعنی باز هم به شما اعتماد کنم؟! همان‌طورکه در ماجرای برادرش یوسف به شما اعتماد کردم؟! البته خدا بهترین مراقب است؛ چون او از هر مهربانی مهربان‌تر است.» 64



وقتی بارهایشان را باز کردند، متوجه شدند که پول‌هایشان را به آن‌ها برگردانده‌اند. با تعجب گفتند: «پدرجان، دیگر چه می‌خواهیم؟! این هم پول ماست که به ما برگردانده‌اند. اگر بنیامین را همراه ما بفرستی، هم آذوقۀ خانواده را تهیه می‌کنیم و هم مراقب برادرمان هستیم و به‌راحتی یک بارِ شتر، غلّۀ زیادتر می‌گیریم.» 65



یعقوب گفت: «هرگز او را همراهتان نمی‌فرستم! تا اینکه با قسم‌خوردنِ به خدا قول مردانه به من دهید که سالم به من بَرش ‌گردانید؛ مگر اینکه خدای‌ناکرده گرفتار حادثه‌ای شوید.» وقتی به پدر قول مردانه دادند، او گفت: «خدا را بر قول‌و‌قراری که می‌گذاریم، شاهد می‌گیرم.» 66



هنگام حرکت هم سفارش کرد: «بچه‌های من، از یک دروازه وارد پایتخت مصر نشوید؛ بلکه از دروازه‌های مختلف وارد شوید تا مردم به شما چشم‌زخم نزنند! البته با این سفارش، نمی‌توانم قضا و قدر الهی را از شما دفع کنم؛ زیرا تقدیرها همه به دست خداست. به او توکل می‌کنم و اهل توکل هم باید فقط به او توکل کنند.» 67



همان‌طور‌که پدرشان سفارش کرده بود، وارد پایتخت مصر شدند؛ اما این کار قضا و قدر الهی را از آن‌ها دفع نکرد و بنیامین بازداشت شد. با این کار، خدا خواستۀ درونیِ یعقوب را در پیداشدنِ یوسف عملی کرد. بله، یعقوب به‌برکت آنچه به او آموخته بودیم، از علومی ویژه برخوردار بود؛ ولی بیشترِ مردم از این‌گونه علوم بی‌بهره‌اند. 68



وقتی به محضر یوسف رسیدند، او برادرش بنیامین راکنار خود نشاند و آهسته گفت:«من همان برادرِ توام! مأمورانم برای نگه‌داشتنت نقشه‌ای اجرا خواهند کرد. تو به دل نگیر!» 69



وقتی یوسف بارشان را بست، جام زرینِ ‌پادشاه را مخفیانه در بارِ برادرش بنیامین گذاشت. بعد، مأموری فریاد زد: «آی کاروان، شما دزدید!» 70



برادران یوسف رو به مأموران کردند و با تعجب پرسیدند: «مگر چه گم کرده‌اید؟!» 71



گفتند: «جام زرینِ پادشاه را...» و آن‌که فریاد زده بود، ملایم‌تر از قبل ادامه داد:«... هرکه بیاوردَش، قول می‌دهم یک بارِ شتر غلات جایزه بگیرد.» 72



برادران یوسف گفتند: «به خدا قسم که شما خوب می‌دانید ما برای خرابکاری به این کشور نیامده‌ایم. اصلاً ما تابه‌حال دزدی نکرده‌ایم!» 73



مأموران پرسیدند: «اگر دروغگو از آب درآمدید، مجازاتش در عرف شما چیست؟!» 74



گفتند: «هرکس جام در بارش پیدا شود، مجازاتش این است که بَرده می‌شود! دزدان را در کشورمان این‌طور مجازات می‌کنیم.» 75



یوسف، قبل از بازرسی بارِ برادرش بنیامین، سراغ بارهای ‌برادران رفت! از آن‌ها که رد شد، جام را از بارِ بنیامین بیرون آورد. این‌طور، به‌نفع یوسف، صحنه‌سازی کردیم؛ وگرنه بر اساس‏ قوانین پادشاه مصر، جز با ‌همین تدبیر الهی، یوسف حق بازداشت برادرش را نداشت. هرکه را مثل یوسف شایسته بدانیم، پله‌پله بالا می‌کشیم؛ البته دست بالای دست، بسیار است! 76



برادران یوسف گفتند: «اگر بنیامین دزدی کرده، جای تعجب ندارد؛ برادرش هم قبلاً دزدی کرده بود!» یوسف از این اتهام خیلی ناراحت شد؛ ولی درصددِ دفاع از خود برنیامد و فقط یک جمله گفت: «شما بد مرامی دارید! خدا از این نسبتِ ناروایی که می‌‌زنید، آگاه‌تر است.» 77



برادران به التماس افتادند: «ای بزرگوار، این بنیامین پدری دارد سال‌خورده و ریش‌سفید که دلبستۀ فرزندش است. شما آقایی کنید، یکی از ما را به‌جایش نگه دارید و او را آزاد کنید. به‌نظر، انسان درستکاری می‌رسید.» 78



یوسف گفت: «پناه بر خدا! ما وسیلۀ خود را در بار او پیدا کردیم؛ آن‌وقت کس دیگری را دستگیر کنیم؟! درآن‌صورت ستم کرده‌ایم.» 79



وقتی برادران از آزادکردنِ بنیامین مأیوس شدند، به ‌گوشه‌ای رفتند و به‌مشورت پرداختند. برادر بزرگ گفت: «آیا یادتان نیست که قبل از سفر، پدر با قسم‌دادنِ به خدا چه قول مردانه‌ای از ما گرفت و قبلش هم دربارۀ یوسف چه اشتباه بزرگی مرتکب شدیم؟! من که از این شهر تکان نمی‌خورم تا اینکه پدرم به من اجازۀ برگشت دهد یا خدا راهی جلوی پایم بگذارد. او بهترین چاره‌ساز است. 80



پیش پدر برگردید و بگویید: ’پدرجان، با چشم خودمان دیدیم که پسرت دزدی کرد! ما که تقصیر نداریم؛ چون کفِ دستمان را بو نکرده بودیم که بدانیم بنیامین دست به چنین کار زشتی خواهد زد! 81



اگر حرف ما را باور نمی‌کنی، هم از مردم شهری که در آنجا بودیم بپرس، هم از کاروانی که همراهشان بودیم. آن‌وقت می‌بینی که راست می‌گوییم.‘» 82



آمدند و گفتند. یعقوب گفت: «نخیر! هوا‌ و‌ هوستان زشت را برایتان رنگ‌ولعاب داد. باز هم صبر می‌کنم و چنین صبری ارزشش را دارد. امید است که خدا همۀ بچه‌هایم را به من برگرداند؛ زیرا فقط اوست دانایی کاردرست.» 83



یعقوب از آن‌ها رو برگرداند واز تهِ دل زمزمه کرد: «وای از دوریِ یوسف!» و آن‌قدر غم‌انگیز گریست که دوچشمش نابینا شد.درآن‌حال هم، اندوه عمیقش رافرو می‌خورد! 84



بچه‌هایش گفتند: «به خدا قسم، تو به‌قدری از یوسف یاد می‌کنی که آخرش، یا به‌شدت مریض می‌شوی یا خودت را هلاک می‌کنی!» 85



یعقوب گفت: «داستان غم‌وغصه‌ام را نه پیش شما، بلکه فقط پیش خدا بازگو می‌کنم. البته چیزهایی هم از خدا سراغ دارم که شما از آن بی‌اطلاعید! 86



بچه‌های من، بروید و دنبال یوسف و برادرش بنیامین بگردید و از گشایش و رحمت خدا ناامید نشوید که فقط مردم بی‌دین از گشایش و رحمت خدا ناامید می‌شوند.» 87



بعضی از برادران دوباره راهیِ مصر شدند. وقتی خدمت یوسف رسیدند، خواهش کردند: «ای بزرگوار، آسیب‌های فراوانی گریبانگیرِ ما و خانوادۀ ما شده است. پولی ناچیز با خود آورده‌ایم! مثل دفعۀ قبل، در معامله با ما سنگ‌تمام بگذارید و برادرمان را هم به ما ببخشید که پاداش بخشندگان با خداست.» 88



یوسف پاسخ داد: «می‌دانید که با ندانم‌کاری‌هایتان چه بر سرِ یوسف و برادرش آوردید؟!» 89



با تعجب پرسیدند: «هان؟ نکند یوسف خودِ تویی؟!» پاسخ داد: «بله، من یوسفم و این هم برادرم که خدا دیدار دوبارۀ همدیگر را نصیبمان کرد. بله، هرکس مراقب رفتارش باشد و صبر پیشه کند، باید بداند که خدا پاداش درستکارها را پایمال نخواهد کرد.» 90



با شرمساری گفتند: «به خدا قسم، خدا تو را برتر از ما قرار داد و این ما بودیم که در حق تو کوتاهی کردیم.» 91



یوسف با بزرگواری گفت: «حالا دیگر جای توبیخ و سرزنش نیست. خدا شما را مى‌آمرزد و او از هر مهربانی مهربان‌تر است. 92



این پیراهن مرا ببَرید و به چشمان پدرم بمالید تا بینایی‌اش را دوباره به‌دست آورَد. بعد هم با خانواده‌هایتان همگی پیش من بیایید.» 93



همین‌که کاروان از مصر راه افتاد، یعقوب به آن پسرانش که پیش او مانده بودند، گفت: «من دارم بوی یوسف را حس می‌کنم! البته اگر به حواس‌پرتی متهمم نکنید.» 94



با بی‌ادبی گفتند: «به خدا قسم، تو دچار همان اشتباه سابقت هستی!» 95



همین‌که مژده‌رسان آمد، پیراهن یوسف را به چشمان یعقوب مالید و او فوری بینا شد! یعقوب شادمان گفت: «به شما نگفتم که چیزهایی هم ازخدا سراغ دارم که شما از آن بی‌اطلاعید؟!» 96



پسران به دست‌وپا افتادند: «پدرجان، برای گناهانمان از خدا آمرزش بخواه. ما بودیم که در حق تو و یوسف کوتاهی کردیم.» 97



گفت: «برایتان از خدا آمرزش خواهم خواست؛ زیرا فقط اوست آمرزندۀ مهربان.» 98



همگی راهیِ مصر شدند. یوسف نزدیک مرز به استقبالشان رفت. همین‌که به محضرش رسیدند، یوسف پدر و مادرش را در آغوش کشید و گفت: «وارد مصر شوید، اِن‌شاءالله در امن و امانید.» 99



یوسف دستور داد پدر و مادرش را در مجلسی رسمی، بر تخت نشاندند. با ورودِ یوسف، پدر و مادر و همۀ برادرانش در برابرش سجده‌کنان به‌خاک افتادند. یوسف گفت: «پدرجان، این تعبیرِ همان خوابی است که قبلاً دیده بودم. خدا آن را تحقق بخشید و در حق من خوبی‌های‌ بسیار کرد: وسیلۀ آزادی‌ام را از زندان فراهم ساخت و شما را از بیابان‌های کنعان به اینجا آورد، بعد از اینکه شیطان رابطۀ من و برادرانم را شکرآب کرده بود. خدا در هر کاری بخواهد، نکته‌سنج است. همان‌که گفتی! فقط اوست دانای کاردرست.»{این سجده یا برای شکر خداست بعد از پایان سختی‌های گذشته یا بی‌اختیار و از سرِ روبه‌روشدن با عظمت حضرت یوسف(ع).} 100



سپس ادامه داد: «خدایا، سهمی از حکومت به من دادی و از تعبیرخواب گرفته تا پیش‌بینیِ حوادث آینده به من آموختی. ای پدیدآورندۀ آسمان‌ها و زمین، در دنیا و آخرت تو همۀ کس‌و‌کار منی. مرا تسلیم محض خودت بمیران و به شایستگانِ برتر ملحق فرما.»{منظور از شایستگان برتر، محمد و آل محمد علیهم السلام هستند وگرنه حضرت ابراهیم و سایر پیامبران علیهم السلام به گواهی آیه 85 سوره انعام در همین دنیا جزو شایستگان بودند.} 101



داستان یوسف از همان خبرهای غیبی بود که به تو وحی می‌کنیم؛ وگرنه وقتی برادرانش عزم خود را جزم کرده بودند و برای نابودی‌اش نقشه می‌کشیدند که تو پیش آن‌ها نبودی! 102



ای پیامبر، هرچه هم پافشاری کنی، بیشترِ مردم ایمان نمی‌‌‌آورند؛ با اینکه برای راهنمایی‌شان مزدی از آن‌ها نمی‌‌خواهی. این قرآن فقط مایۀ به‌خودآمدن جهانیان است. 103 و 104



چه بسیار است نشانه‌های الهی در آسمان‌ها و زمین؛ اما بی‌اعتنا و بی‌خیال از کنارش می‌گذرند!{اگر این عبورکردن را به‌معنای اصلی بگیریم و نه به معنای کنایی، منظور آیه، عبور ما از کنار سیّارات و ستارگان و کهکشان‌های دیگر است که در نتیجه، از حرکت وضعی و تدریجی کرۀ زمین خبر می‌دهد.} 105



حتی بیشترِ آن‌هایی که ‌خدا را باور می‌کنند، چیزهای دیگری را هم، تأثیرگذار در امور عالم می‌دانند! { حتی در روایت آمده است اگر برای برطرف‌شدن مشکلی یا برآورده‌شدن حاجتی، به کسی بگویم: «اول خدا، بعدش شما»، این هم نوعی شرک است و دوری از خدا! بهتر است مثلاً بگویم: «الحمدلله که خدا شما را وسیلۀ خیر کرد تا مشکلم برطرف شود» یا «خدا را شکر که حاجتم را به‌دست شما برآورده کرد.»} 106



نکند خود را در امان می‌پندارند از اینکه عذاب الهی مثل ابر تیره بر سرشان سایه بیندازد یا در اوج بی‌خبری، یک‌دفعه لحظۀ قیامت سراغشان بیاید؟! 107



بگو: «این است راه‌ورسم من: من و پیروانم با چشمان باز، مردم را به‌طرف خدا دعوت می‌کنیم. بله، خدا را منزّه می‌دانم و هرگز هم بت‌پرست نخواهم شد.» 108



قبل از تو نیز در شهرهای مختلف انسان‌هایی را برای پیامبری فرستادیم و به آن‌ها وحی می‌کردیم. کسانی که منکر تواَند، مگر به گوشه‌کنار دنیا سفر نکرده‌اند تا ببینند آخرعاقبتِ کسانی که قبل از آن‌ها زندگی می‌کرده‌اند، چه شد؟! سرای آخرت برای خودمراقبان بهتر است. پس چرا عقلتان را به‌کار نمی‌اندازید؟! 109



پیامبران از هدایت مردم ناامید می‌شدند و مردم خیال می‌کردند وعده‌ای که به پیامبران داده شده، دروغ بوده است. در همین هنگام، یاری‌مان از راه می‌رسید: آنانی که لایق می‌دانستیم، نجات پیدا می‌کردند؛ ولی عذابِ سختمان برای گناهکارها ردخور نداشت! 110



در داستان پیامبران، ازجمله یوسف، درسِ عبرتی برای مردم عاقل است. قرآن که این داستان‌ها را در بر دارد، محال است سخنی ساختگی باشد؛ بلکه هماهنگ است با کتاب‌های آسمانیِ موجود و نیز توضیحی است دربارۀ تمام آنچه همگان به آن نیاز دارند و راهنمایی و رحمتی ویژه است برای مؤمنان.{منظور، تورات و انجیلِ موجود در دوران صدر اسلام است.} 111


قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 65:19

تصاویر

پایگاه قرآن