«جاوید راد» سالهاست پسر، عروس و نوه اش را در تصادفی از دست داده و همسرش نیز چند سال بعد از این اتفاق فوت کرده است. به تازگی دخترش، ندا، با دو فرزندش به خارج از کشور مهاجرت کرده اند...
جاوید پس از اطلاع از زنده بودن تنها نوه ی پسری اش، تلاش میکند او را پیدا کند؛ درحالی که فریبرز همه توانش را به کار گرفته تا این اتفاق نیفتد. از سوی دیگر، سحر به دیدن ندا (دختر جاوید) رفت و به او گفت که همسر فریبرز است و فریبرز، همه این سالها به ندا دروغ گفته است...
جاوید پس از اطلاع از زنده بودن تنها نوه ی پسری اش، تلاش میکند او را پیدا کند؛ درحالی که فریبرز همه توانش را به کار گرفته تا این اتفاق نیفتد. از سوی دیگر، سحر به دیدن ندا (دختر جاوید) رفت و به او گفت که همسر فریبرز است و فریبرز، همه این سالها به ندا دروغ گفته است...
از ایرانصدا بشنوید
شاید بهترین نکته برای تأمل و شنیدن این داستان این شعر باشد:
ای مردم پرنده و خورشید و آفتاب، لبخندتان مبارک و احساستان به خیر. امروز روز عاطفه و مهربانی است. یک تکّه آسمان رها مانده و کبود، در حسرت نوازش بال و پر شماست. در گوشه گوشه ی این شهرِ بی بهار، این شهر بی سرود، چشمان بغض کرده یک کودک یتیم، در انتظار دست نوازشگر شماست.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان