فهرست

قرآن ترجمه - جزء دوازدهم

  • 1 قطعه
  • 98':25" مدت زمان
  • 388 دریافت شده
قرآن ترجمه حجت الاسلام ملکی با صدای محمد حسین سعیدیان و گویندگی علی همت مومیوند
این جزء شامل آیات هود«ع» 6 تا آخر و یوسف«ع» 1 تا 52 می باشد.

هر موجود زنده‌ای روی زمین زندگی می‌کند، روزی‌اش به‌عهدۀ خداست. او زیستگاه دائمی و موقتیِ همۀ آن‌ها را می‌داند. تمام این‌ها در کتاب روشن ثبت است.{این کتاب مانند کتاب‌های رایج بین ما نیست؛ بلکه همان ‌کتابِ علم خداست که شرق‌ و ‌غرب عالم را فراگرفته و تغییر ‌و ‌تحریف در آن، راه ندارد و همۀ موجودات و حرکت‌های آفرینش در آن ثبت ‌و ‌ضبط است. شاید این همان‌ «لوح محفوظ»، «اُمّ‌الکتاب»، «امام مبین»، «کتاب» و «کتاب مکنون» است که در آیه‌های دیگر آمده‌اند.} 6



هم‌اوست‌ که آسمان‌ها ‌و زمین را و آنچه میان آن دو است، در ‌طول شش مرحله آفرید و فرمانروایی‌اش بر جهان بر اساس آگاهی است. هدف از آفرینش این بوده است که امتحانتان کند تا ببیند کدامتان بهتر رفتار می‌کنید. اگر به آن‌ها بگویی: «شما بعد از مرگ حتماً زنده می‌شوید»، بت‌پرست‌های بی‌دین حتماً می‌گویند: «این ادعا علناً جادوجنبل است!» 7



اگر عذابی را که مستحق آن‌اند، مدتی عقب بیندازیم، به‌‌مسخره می‌گویند: «چه چیزی مانع آمدنش شده؟!» ولی بدانید روزی‌ که آن عذاب سراغشان بیاید، دیگر برگشتنی در کار نیست! و همان عذاب‌هایی به جانشان می‌افتد که مسخره‌اش می‌کردند. 8



اگر از سرِ لطفمان به انسان نعمتی بچشانیم و بعد از مدتی از روی حکمت از او پس بگیریم، حتماً ناامید‌ و ناسپاس می‌شود؛ 9



ولی اگر بعد از بلایی که سرش آمده، طعم آسایش به او بچشانیم، به‌جای شکر و شادی، با غفلت و ‌غرور می‌گوید: «مشکلاتم حل شد!» معلوم است که شادیِ ‌کاذب و خودپسندی، وجودش را فرا گرفته است. 10



اما کسانی که در برابر سختی‌ها استقامت می‌ورزند و به‌شکرانۀ نعمت‌ها کارهای خوب می‌کنند، آمرزش و پاداشی بزرگ در انتظارشان است. 11



نکند بعضی آیه‌هایی را که به تو وحى مى‌شود، به مردم نرسانی و دلت بگیرد، از ترس اینکه بت‌پرست‌ها بگویند: «چرا گنجى بر او فرستاده نشده یا فرشته‌اى همراهش نیامده؟!» پیامبر، تو فقط هشداردهنده‌اى. همه‌کارۀ موجودات خداست. 12



یا از ترس اینکه بگویند: «این ‌قرآن ساخته‌‌وپرداختۀ خودش است!» بگو: «اگر راست می‌گویید، ده ‌سورۀ ساختگی مثل آن بیاورید و در برابر خدا هرکه را می‌توانید، برای کمک در این کار دعوت کنید.{این‌ها در واقع هماوردطلبیِ خداست: اگر شما انسان‌ها فکر می‌کنید که قرآن مجید کتاب آسمانی نیست و ساخته‌وپرداختۀ خودِ محمد است، خب شما هم همانندش یا لااقل ده سوره و حتی اگر شده، یک سوره مثلش بیاورید! البته منظور اصلیِ خدا از این هماوردطلبی، آوردن محتوایی عمیق از جنس حقایق و معارف قرآن است، نه فقط آوردن متنی درخشان به زبان عربی.} 13



اگر به دعوتتان پاسخ مثبت ندادند، بدانید این ‌‌قرآن به علم الهی فرستاده شده است و نیز معبودی جز خدا نیست. حالا دیگر مسلمان می‌شوید؟» 14



آن‌هایی که زندگی دنیا و زرق‌وبرقش را می‌خواهند، نتیجۀ دوندگی‌هایشان را همین جا کامل به آن‌ها می‌دهیم و در این ‌دنیا چیزی از حقّشان کم گذاشته نمی‌شود! 15



آن‌ها کسانی‌اند که در آخرت، فقط آتش نصیبشان می‌شود! تمام فن‌آوری‌های مادی‌شان هم به‌هدر رفته و همۀ کارهایشان بی‌اثر است. {عده‌ای در دنیا کارهای خوب و خدمات درخور توجهی می‌کنند: مدرسه ‌و مؤسسه می‌سازند، دانشگاه ‌و درمانگاه برپا می‌کنند، اختراعات ‌و اکتشافات مفیدی به ‌جامعۀ بشری تقدیم می‌کنند و... . طبق این دو آیه، این کارها اگر برای رضای خدا باشد، پاداش دنیوی ‌و اخروی دارد؛ ولی اگر فقط برای کسب شهرت‌وثروت، مقام‌وموقعیتِ اجتماعی و تشویق دیگران باشد، خدای عادل در همین ‌دنیا با آن‌ها تصفیه‌حساب می‌کند و به‌شرط فراهم‌بودن شرط‌های طبیعیِ موفقیت، آن آرزوهای کم‌ارزش و زودگذرشان را برآورده می‌سازد؛ اما در آخرت هیچ ‌بهره‌ای نخواهند داشت!} 16



افرادی را در نظر بگیرید مانند محمد که هم از بصیرتی الهی برخوردار است، هم شاهدی مثل علی برای حقانیتش دارد که جانِ او و دنباله‌روِ اوست و هم توراتِ موسی که رهبر و راهنمای مردم بود، آمدنش را از قبل خبر داده بود. حال، چنین افرادی برابرند با آن‌هایی که این ویژگی‌ها را ندارند؟! این افرادِ بابصیرت‌ قرآن را باور دارند؛ولی هر جماعتی که قرآن راباور نکند،آتش وعده‌گاهش است.پیامبر! ذره‌ای درحقانیت قرآن شک نکن که آن کلامِ حق خداست؛اما بیشترِ مردم دنیاطلب به آن ایمان نمی‌آورند. 17



چه کسانی بدکارتر از آن‌هایی‌اند که به خدا نسبت دروغ می‌دهند؟! آن‌ها را در قیامت در برابر خدا احضار می‌کنند و شاهدان اعمال شهادت می‌دهند: «این‌ها بودند که به خدا نسبت دروغ می‌دادند. هان! لعنت خدا بر بدکارها!» 18



همان‌هایی که مانع بندگی خدا می‌شوند و راه مستقیم خدا را کج نشان می‌دهند و همان‌ها آخرت را باور ندارند. 19



آن‌ها محال است با رفتار زشتشان حریف خدا در زمین شوند. در برابر خدا هیچ ‌کس‌وکاری ندارند و عذابشان دوچندان است. اگر بی‌دینی می‌کنند، برای این است که دیگر تحمل شنیدن ‌و دیدنِ آیه‌ها ‌و نشانه‌های ما را نداشتند! 20



آن‌ها سرمایۀ عمرشان را از کف داده‌اند و در قیامت، بت‌های ساختگی‌شان از جلوی چشم آن‌ها غیبشان می‌زند! 21



بدون ‌شک، ورشکسته‌ترین مردم در آخرت، همان‌هایند! 22



در مقابل، کسانی که ایمان بیاورند و کارهای خوب بکنند و اطمینانشان به خدا باشد، بهشتی‌اند و آنجا ماندنی. 23



حال و روز این دو گروه مثل وضعیت کور و کر است در مقایسه با بینا و شنوا. حال و روزشان یکی است؟! پس چرا به‌خود نمی‌آیید؟! 24



نوح را برای راهنمایی قومش فرستادیم. به آن‌ها می‌گفت: «من برایتان هشداردهنده‌ای باصراحتم 25



که جز خدا را نپرستید. من می‌ترسم گرفتار عذابِ روزی زجرآور شوید!»{بعد از بیان مسائلی اساسى دربارۀ خداشناسى، معاد، هدایت بشر، مسئولیت‌پذیری و...، خدا داستان برخی پیامبران بزرگ را می‌آورد تا نمونه‌هاى زندۀ این بحث‌ها را در عمل و لابه‌لاى تاریخِ پرماجرا و عبرت‌انگیز آنان نشان دهد.} 26



در جواب دعوتش، خواصِ بی‌دینِ جامعه گفتند: «از نظر ما، تو فقط بشری هستی مثل خودمان! این‌طور که ما می‌بینیم، از بین ما تنها مشتی پابرهنۀ زودباور دنبالت راه افتاده‌اند! تو و آن‌ها امتیازی که نسبت به ما ندارید، هیچ؛ تازه فکر می‌کنیم که همه‌تان دروغگویید!» 27



گفت: «‌مردم! اگر معجزه‌ای از طرف خدا داشته باشم و از طرف خودش به من حقایقی داده باشد که به‌دلیل بی‌بصیرتی بر شما مخفی مانده باشد، به‌نظرتان می‌توانیم به ‌پذیرفتنش مجبورتان کنیم؛ درحالی‌که به آن ‌حقایق میلی ندارید؟! 28



مردم! من که برای تبلیغ دین پولی از شما نمی‌خواهم. مزدم تنها به‌عهدۀ خداست. برای به‌دست‌آوردن دل شما هم، مؤمنان را از خودم دور نمی‌کنم؛ چون آن‌ها روزی به ملاقات خدا می‌روند و حسابشان با اوست، نه من. ولی به‌نظر من شما جماعتی هستید که خودتان را به ‌نادانی زده‌اید. 29



مردم! به‌فرض از خودم دورشان کنم، آن‌وقت چه کسی از خشم خدا نجاتم می‌دهد؟! پس چرا به‌خود نمی‌آیید؟! 30



ادعا نمى‌کنم که گنجینه‌هاى رحمت خدا پیش من است و به‌خودیِ‌خود علم غیب ندارم. ادعا هم نمى‌کنم که من فرشته‌ام! دربارۀ مردمی که در چشمتان خواروخفیف‌اند، ادعا نمی‌کنم که خدا به آن‌ها خیری نخواهد داد؛ چون خدا از دلشان بهتر خبر دارد. اگر چنین ادعایی بکنم، بدکار خواهم بود.» 31



دست‌آخر،خواص بی‌دین گفتند: «داری باما جرّوبحث می‌‌کنی! زیادی هم جرّوبحث می‌‌کنی!اگر راست می‌گویی،آن‌ عذابی که ما رااز آن می‌ترسانی، به سرمان بیاور!» 32



گفت: «اِن‌شاء‌الله که خدا شما‌ را دچار آن عذاب خواهد کرد! شما هم نمی‌توانید حریف خدا شوید. 33



اگر خدا بخواهد برای بی‌لیاقتی‌تان به‌حال خودتان رهایتان کند، حتی اگر بخواهم نصیحتتان کنم، دیگر نصیحتم در شما تأثیری ندارد؛ چون‌که او صاحب‌اختیارتان است و فقط به‌سوی او برتان می‌گردانند.» 34



پیامبر! بت‌پرست‌ها می‌گویند: «این حرف‌ها را محمد، به‌دروغ، به نوح نسبت می‌دهد!» بگو: «به‌فرض که این حرف‌ها را از خودم به نوح نسبت داده باشم، گناهش به گردن خودم است؛ ولی شما به‌هرحال گناهکارید و من از وضع شما ناراحتم.» {چون یا دارید تهمت ناروا به من می‌زنید یا حدّاقل به این حرف‌ها و نصیحت‌ها گوش نمی‌کنید.}35



به نوح وحی شد: «از قومت، جز آنانی که تابه‌حال ایمان آورده‌اند، کس دیگری ایمان نخواهد آورد؛ بنابراین از کارهایی که می‌کنند، دیگر غم‌وغصه به دلت راه نده 36



و با نظارت و راهنمایی‌های ما، آن کشتی بزرگ را محکم بساز و دربارۀ نجات بدکارها حرفی با من نزن که همه‌شان غرق خواهند شد!» 37



او به ساختن آن کشتی مشغول شد.‌ هر بار که خواص بی‌دین جامعه از کنارش رد می‌شدند، مسخره‌اش می‌کردند. نوح تهدیدشان کرد: «اگر ما را مسخره می‌کنید، ما هم مثل خودتان مسخره‌تان می‌کنیم. 38



بالاخره خواهید فهمید که عذاب خوارکنندۀ دنیا سراغ چه کسی می‌آید و عذاب دائمی آخرت یقۀ چه کسی را می‌گیرد!» 39



گذشت تا... وقتی فرمانمان فرا رسید و چشمه‌هایی فراوان فوران کرد، به نوح گفتیم: «از هر نوع حیوانِ اهلی به اندازۀ نیازتان، سوار آن کشتی کن. اعضای خانواده‌ات را هم سوار کن، جز آن‌هایی که عذاب بر آن‌ها حتمی شده است. مؤمنان را هم سوار کن.» البته با نوح، جز عدۀ کمی ایمان نیاوردند! 40



نوح ندا داد: «سوار آن کشتی شوید که حرکت‌کردن و پهلوگرفتنش با نام خداست و او مسافرانش را می‌آمرزد و نجاتشان می‌دهد؛ چون او آمرزندۀ مهربان است.» 41



کشتی مسافرانش را میان امواجی خروشان به‌پیش می‌بُرد. هنگام سوارشدن، نوح پسرش را که در کناری ایستاده بود، صدا زد: «پسرجان، بیا با ما سوار کشتی شو و با بی‌دین‌ها نباش!» {از سخن حضرت نوح (ع) که به پسرش گفت: «با بی‌دین‌ها نباش» و نگفت: «از بی‌دین‌ها نباش»، می‌فهمیم که پسر نوح جزو منافق‌ها بود: در ظاهر، ادعای دین‌داری می‌کرد و در واقع، بی‌دین بود. پدرش از بی‌دینی او بی‌خبر بوده است و برای همین، او را برای سوارشدن به کشتی صدا می‌زند. همسر نوح هم همین وضعیت را داشت، با این تفاوت که نفاقش آشکار شده بود. به‌همین‌خاطر، حضرت نوح(ع) به او توجهی نکرد.}42



پسرش گفت: «به بالای کوهی پناه می‌برم که از شرّ سیلاب حفظم کند!» نوح گفت: «امروز در برابر خروش خشم خدا، هیچ پشت‌وپناهی نیست؛ جز برای کسی که خدا به او رحم کند.» آب به‌سرعت، بالا می‌آمد و هنوز گفت‌وگو بینشان تمام نشده، امواج میانشان فاصله انداخت و پسر نوح هم به غرق‌شده‌ها پیوست. 43



بعد از هلاکت بی‌دین‌ها، دستور رسید:‌ «ای ‌زمین، آب‌‌هایت را فرو ببر و ای ‌آسمان، دیگر نبار.» سیلاب فرو نشست و دستور خدا به سرانجام رسید. کشتی در مکان مرتفعی به‌آرامی پهلو گرفت و صدایی برخاست: «نفرین بر مردم بدکار!» 44



داخل کشتی، نوح خدا را صدا زد: «خدایا، پسرم که جزو افراد خوب خانواده‌ام بود و وعدۀ تو برای نجاتشان حتمی بود؛ با‌این‌حال، قضاوت با توست که تو عادل‌تر از همۀ داورانی.» 45



فرمود: «نوح، او دیگر جزو افراد خوب خانواده‌ات نبود! چون تمام وجودش را پلیدی فرا گرفته بود. پس چیزی را که نمی‌دانی، از من نخواه. من نصیحتت می‌کنم که مبادا به ندانم‌کاری دچار شوی!» 46



گفت: «خدایا، از درخواست چیزی که آن را نمی‌دانم، به تو پناه می‌برم و اگر مرا نیامرزی و به من لطف نکنی، سرمایۀ عمرم را می‌بازم.» 47



به نوح گفته شد: «در سایۀ سلامت و برکت‌های ما بر تو و همراهانت و نسل شایسته‌شان، از کشتی پیاده شو. البته در آینده، نسل ناشایستی از آن‌ها به‌وجود می‌آید که از نعمت‌های دنیوی برخوردارشان خواهیم کرد؛ ولی در نتیجۀ ناشکری، از طرف ما عذابی زجرآور سروقتشان می‌آید.» 48



داستان نوح جزو خبرهای غیبی است که به تو وحی می‌کنیم. قبل از این، نه تو از آن آگاه بودی و نه قوم‌‌وقبیله‌ات. پس تو هم در برابر سختی‌ها صبوری کن که عاقبت‌ به‌ خیری در انتظار خودمراقبان است. 49



برای هدایت قوم عاد، همشهری‌شان هود را فرستادیم. به آن‌ها می‌گفت: «مردم! فقط خدا را بپرستیدکه معبودی جز او ندارید. ‌باپرستش بت‌ها، فقط مشغول خیال‌بافی هستید. 50



مردم! من که برای تبلیغ دین مزدی از شما نمی‌خواهم. مزدم تنها بر عهدۀ کسی است که مرا آفریده است. پس چرا عقلتان را به‌کار نمی‌اندازید؟! 51



مردم! از خدا آمرزش بخواهید و به‌سویش برگردید تا باران‌های پی‌درپی برایتان بفرستد و توانایی‌هایتان را بیش از پیش کند. پس با آلوده‌شدن به گناه، از خیرخواهی‌هایم رو برنگردانید.» 52



مردم عاد به هود گفتند: «برای ما معجزه‌ای که نیاوردی! پس به‌صِرف حرف‌هایت، نه از بت‌هایمان دست برمی‌داریم و نه باورت می‌کنیم. 53



فقط همین را گفته باشیم که بعضی از معبودهایمان به عقلت بدجور آسیب زده‌اند!» گفت: «البته من خدا را شاهد می‌گیرم و شما هم شاهد باشید که دیگر کاری به بت‌هایتان ندارم. پس شما و بت‌هایتان برضدّ من هر نیرنگی می‌خواهید، بزنید و به من مهلت ندهید تا ثابت شود هیچ‌کاره‌اید! 54و55



من به خدا توکل می‌کنم که صاحب‌اختیار من ‌و شماست. هر موجود زنده‌ای باشد، زمام کارهایش ‌دست اوست و بس. خدا با راه‌وروشی درست کار می‌کند. 56



اگر سرپیچی کنید، مهم نیست؛ چون پیامی را که مأمور رساندنش بودم، کامل به شما رساندم. همچنین، خدا مردم دیگری را در این سرزمین جانشینتان می‌کند و کمترین ضرری هم به او نمی‌زنید. آخر، او مراقب همه چیز هست.» 57



وقتی فرمانمان فرا رسید، هود و مؤمنانِ همراهش را از سرِ لطفمان نجات دادیم و از عذابی نفس‌گیر رهایی‌شان بخشیدیم. 58



این‌هم مردم عاد! ‌نشانه‌های خدا را منکر شدند، پیامبران را نافرمانی کردند، گوش‌به‌فرمانِ هر زورگوی لج‌بازی شدند 59



و در این ‌دنیا و روز قیامت با لعنتی ابدی بدرقه شدند و می‌شوند. بدانید که مردم عاد خدا را باور نکردند. هان! نفرین بر مردم عاد، همان همشهری‌های هود! {از جملۀ آخر این‌ آیه و نیز از آیۀ 50 سورۀ نجم (ص528) می‌فهمیم که مردم عاد دو نسل مختلف داشته‌اند و نسل اولِ عاد با حضرت هود(ع) هم‌دوره بوده است. } 60



برای قوم ثمود، همشهری‌شان صالح را فرستادیم. او هم به آن‌ها می‌گفت: «مردم! فقط خدا را بپرستید که معبودی جز او ندارید. اوست که شما را روی زمین به‌وجود آورد و آبادسازی‌اش را به شما سپرد. از او آمرزش بخواهید و به‌سویش برگردید که خدا نزدیک است و پاسخ‌دهنده.» {نزدیکی خدا به ما نزدیکی مکانی نیست؛ زیرا خدا جسم ندارد تا در مکان یا زمانِ خاصی باشد. او با علم و قدرت و سایر صفاتش به ما نزدیک است.} 61



آن‌ها به صالح گفتند: «قبل از این، به تو امیدها داشتیم! آن‌وقت، ما را از پرستش بت‌هایی بازمی‌داری که پدرانمان می‌پرستیدند؟! ما دربارۀ چیزهایی‌ که به آن‌ها دعوتمان می‌کنی، بدجور شک داریم!» 62



صالح گفت: «‌مردم! اگر معجزه‌ای از طرف خدا داشته باشم و از طرف خودش به من حقایقی داده باشد، چنانچه در رساندن پیامش کوتاهی کنم، آن‌وقت به‌نظر شما چه کسی در برابرش به من کمک خواهد کرد؟! پس این اصرار بی‌جای شما در ترک مسئولیتم جز ضرر، چیزی برای من ندارد! 63



مردم! این ماده‌شتر که معجزۀ خداست، نشانۀ راستگویی من است. رهایش کنید تا در زمین خدا بچرد و آزاری به او نرسانید تا مبادا عذابی در همین روزها دامن‌گیرتان شود!»{این ‌شتر که به‌قدرت الهی از دل کوه بیرون آمد، ویژگی‌های خاصی داشت که در روایات آمده است.} 64



ولی آن‌ها آن شتر را کشتند! صالح تهدیدشان کرد: «فقط سه روز دیگر فرصت دارید که در شهر و دیارتان از زندگی برخوردار شوید. این ‌تهدید دروغ نیست!» 65



وقتی فرمان ما فرا رسید، صالح و مؤمنانِ همراهش را از سرِ لطفمان،‌ از خواریِ آن روز نجات دادیم. بله، صاحب‌اختیار توست نیرومندِ شکست‌ناپذیر. 66



غرّشی وحشت‌زا بدکارها را فرا گرفت و زیر آوارِ خانه‌هایشان به‌زانو درآمدند. 67



چنان نابود شدند که انگار در آنجا زندگی نکرده بودند! بدانید مردمِ ثمود خدا را باور نکردند. هان! نفرین بر مردم ثمود! 68



مأموران ما با مژدۀ بچه‌دارشدنِ ابراهیم، پیش او آمدند. سلام کردند. جواب سلامشان را به‌گرمی داد. طولی نکشید که گوساله‌ای بریان برای پذیرایی آماده کرد.{و به قولی: «بره‌ای» بریان آماده کرد.} 69



وقتی دید دستشان را به‌طرف غذا دراز نمی‌کنند، احساس ناخوشایندی به او دست داد و از آنان ترسی به دل گرفت! گفتند: «نترس! ما فرشته‌ایم و ما را فرستاده‌اند برای عذاب مردم لوط.» 70



ساره، زن ابراهیم، ایستاده بود که یک‌دفعه عادت ماهانه شد! به او مژدۀ ‌پسری به‌نام اسحاق و نوه‌ای به‌ نام یعقوب دادیم. 71



ساره گفت: «ای وای من! مگر می‌شود بچه بزایم؟ آخر، خودم و شوهرم هر دو پیر شده‌ایم! واقعاً که این، چیز عجیبی است!» 72



فرشتگان گفتند: «از کار خدا تعجب می‌کنی؟! آن‌هم با اینکه رحمت و برکت‌های الهی بر خانوادۀ شما سرازیر است. خدا ستوده‌ای سخاوتمند است.» 73



همین‌که ترس ابراهیم از بین رفت و از مژدۀ بچه‌دارشدن شاد شد، دربارۀ شفاعت از مردم لوط با فرستاده‌های ما گفت‌وگو کرد. 74



آخر، ابراهیم خیلی بردبار و دلسوز بود و رو‌کننده به درگاه خدا. 75



گفتند: «ابراهیم، از این ‌موضوع بگذر که فرمان خدا دربارۀ مردم لوط فرا رسیده و عذابی بی‌بُروبرگرد سراغشان می‌آید.» 76



وقتی مأموران ما پیش لوط آمدند، او از آمدنشان نگران شد و از اینکه نمی‌توانست به آنان کمک کند، کلافه بود. به‌همین‌خاطر، گفت: «امروز روز سختی است.» 77



مردان شهر که به عمل زشتِ همجنس‌بازی عادت داشتند، بی‌اختیار به‌طرف خانۀ لوط هجوم آوردند! لوط به آن‌ها پیشنهاد کرد: «اینان دختران من‌اند. از هر نظر بهتر است که با این‌ها ازدواج کنید. در محضرخدا از تصمیم زشتتان دست بردارید و پیش مهمانانم شرمنده‌ام نکنید. بین شما آدم فهمیده‌ای نیست؟!» 78



گفتند: «می‌دانی که رسم ما اجازه نمی‌دهد سراغ دخترهایت بیاییم. خودت خوب می‌دانی ما چه می‌خواهیم!»{اکنون هم در برخی کشورهای غربی، همجنس‌بازی قانونی شده و در نگاه عده‌ای، هرچند کم، به‌صورت عُرف درآمده است!} 79



لوط گفت: «کاش چند نفرتان از من طرف‌دار‏ی می‌کردند یا خودم پشت‌وپناهی داشتم!» 80



مهمانان لوط گفتند: «ما مأموران خداییم. دستشان هرگز به تو نخواهد رسید. کمی که از شب گذشت، خانواده‌ات را راه بینداز. پشت سرتان را هم نگاه نکنید! البته زنت را نبر که به ‌همان ‌عذاب مردمِ بدکار گرفتار خواهد شد. وقت عذابِ مردم شهر، همین سحر است. مگر سحرگاهان نزدیک نیست؟!» 81



وقتی فرمان ما فرا رسید، شهرشان را زیرورو کردیم و با گِل‌هایی ‌سفت، سنگ‌بارانش کردیم؛ 82



گِل‌هایی که پیش خدا نشانه‌گذاری شده و دقیقاً به ‌هدف می‌خوردند! بقایای آن‌ حادثۀ هولناک از بت‌پرست‌های مکه دور نیست. 83



برای راهنمایی مردم شهر مَدیَن هم همشهری‌شان شُعیب را فرستادیم. به آن‌ها می‌گفت:«مردم! فقط خدا را بپرستید که معبودی جز او ندارید. پیمانه و ترازویتان را دست‌کاری نکنید؛چون شما رادر نازونعمت می‌بینم و نیازی به کم‌فروشی ندارید.در صورت ادامۀ بت‌پرستی وکم‌فروشی، من می‌ترسم گرفتار عذابِ روزی ویرانگر شوید!{مَدیَن شهری در مناطق مرزی اردن و عربستان ‌سعودی بود و مردمى تجارت‌پیشه و مرفّه داشت. در میانشان بت‌پرستى رایج بود و همچنین، گران‌فروشی و کم‌فروشى و تقلب در معامله.} 84



همشهری‌ها، پیمانه و ترازویتان را درست‌ و ‌دقیق کنید و از حق مردم چیزی کم نگذارید و با سودجویی، نظم اقتصادی جامعه را به‌هم نریزید. 85



اگر واقعاً ایمان دارید، سود حلال و منصفانه‌ای که خدا باقی می‌گذارد، برایتان بهتر است. من مراقبتان نیستم تا به‌زور به ‌کاری وادارتان کنم.» 86



مردم مَدیَن گفتند:«‌شُعیب! آیا تحت تأثیر نمازت ازما می‌خواهی بت‌هایی را رها کنیم که پدرانمان مى‌پرستیده‌اند؟! یااینکه در اموالمان هرطور دلمان خواست تصرف نکنیم؟! تو که عاقل و فهمیده‌ای!» 87



شُعیب گفت: «مردم! اگر معجزه‌ای از طرف خدا داشته باشم و از طرف خودش حقایقی ناب روزی‌‌ام کرده باشد، به‌نظر شما باز هم باید از تبلیغ دینش دست بردارم؟! نمی‌خواهم با ارتکاب آنچه شما را از آن بازمی‌دارم، بر خلاف دعوتم عمل کنم. فقط می‌خواهم، تا جایی که بتوانم،‌ اصلاحتان‌ کنم. موفقیتم هم در این ‌راه فقط دست خداست و توکلم بر اوست و به درگاه او رو می‌آورم. 88



مردم! مبادا مخالفت شما با من به همان ‌بلایی گرفتارتان کند که بر سر قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح آمد! در ضمن، دیار و دوران مردم لوط از شما دور و دیر نیست. 89



از خدا آمرزش بخواهید و به‌سویش برگردید که او مهربان است و دوستدار بندگان.» 90



ولی مردم لج‌باز مَدیَن به شُعیب گفتند: «بیشترِ حرف‌هایت را نمی‌فهمیم و اصلاً در جمع خودمان، به حسابت نمی‌آوریم! اگر به‌احترام بستگانت نبود، به حسابت می‌رسیدیم و تو توان رویارویی با ما را نداشتی!» 91



شُعیب گفت: «مردم! یعنی بستگان من در نگاه شما عزیزترند از خدا؟! ملاحظۀ آن‌ها را می‌کنید؛ ولی به او هیچ اعتنایی نمی‌کنید! البته خدا به کارهایتان کاملاً مسلط است. 92



مردم! هر کاری از دستتان برمی‌آید، بکنید. من هم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. بالاخره خواهید فهمید که عذابِ خوارکنندۀ دنیا ‌سراغ چه کسی می‌آید و دروغگوی واقعی چه کسی است. چشم‌به‌راه عذاب باشید که من هم با شما چشم‌به‌راه می‌مانم!» 93



وقتی فرمانمان فرا رسید، شُعیب و مؤمنانِ همراهش را از سرِ لطفمان نجات دادیم و غرّشی وحشت‌زا بدکارها را فرا گرفت و زیر آوارِ خانه‌هایشان به‌زانو درآمدند! 94



چنان نابود شدند که انگار در آنجا زندگی نکرده بودند. هان! نفرین بر مردم مَدیَن، مثل همان نفرین بر مردم ثمود! 95



موسی را هم با معجزه‌هایمان و منطقی واضح، برای راهنمایی فرعون‌ و نزدیکانش فرستادیم؛ ولی آن‌ها راه‌وروش فرعون را ادامه دادند؛ با آنکه راه‌وروش فرعون راه صحیحی نبود! 96و97



روز قیامت، او پیشاپیشِ قومش حرکت می‌کند و آن‌ها را لب پرتگاه جهنم می‌برد. برای رفع عطش، به بد برکه‌ای می‌بردشان! 98



در این دنیا و در روز قیامت، با لعنتی ابدی بدرقه شده و می‌شوند و بد تحفه‌ای نثارشان می‌کنند! 99



این‌ها بخشی از اخبار شهرها بود که برایت تعریف کردیم. آثار بعضی‌شان هنوز پابرجاست و بقایای بعضی دیگر، محو شده است. 100



در واقع، ما به آن‌ها بد نکردیم؛ بلکه آن‌ها خودشان در حق خود بد کردند. وقتی هم که عذاب الهی فرا رسید، بت‌هایی که به‌جای خدا می‌پرستیدند، دردی از آن‌ها دوا نکرد. تازه، برایشان جز بلا و بدبختیِ بیشتر‌، نتیجه‌ای نداشت. 101



این‌چنین است عذاب خدا وقتی شهرهایی را عذاب می‌کند که مردمش بدکارند. بله، مجازاتش زجرآور و شدید است! 102



در این داستان‌ها درس عبرتی است برای کسانی که از عذاب آخرت بترسند. آن‌ روز، روزی ‌است که مردم را به‌خاطرش جمع می‌کنند و همگان آن‌ را به‌چشمشان می‌بینند,103



قیامت را به‌وقت معیّنش برپا می‌کنیم و آن را عقب نمی‌اندازیم. 104



روزی که آن‌ زمان برسد، دیگر کسی حرفی نمی‌زند، جز با ‌اجازۀ خدا. آن روز گروهی از مردم بدبخت‌اند و گروهی خوشبخت؛ 105



اما آن‌ها که خود را بدبخت کرده‌اند، در آتش‌اند و آنجا عربده ‌و فریاد می‌کشند 106



و تا آسمان‌ها و زمینِ آن ‌جهان پابرجاست، در آتش ماندنی‌اند؛ مگر آنکه خدا نجاتشان دهد. او هر کاری بخواهد، می‌کند. 107



اما آنان که به ‌توفیق الهی خوشبخت شده‌اند، تا آسمان‌ها و زمینِ آن ‌جهان پابرجاست، در بهشت ماندنی‌اند؛ مگر آنکه خدا جز این بخواهد که نمی‌خواهد. آخر، بهشت بخششی است قطع‌نشدنی. 108



پس، شک نکن که آنچه آن‌ها می‌پرستند، بی‌خاصیت است. این‌ها فقط همان ‌چیزهایی را می‌پرستند که پدرانشان در گذشته می‌پرستیدند. ما هم حتماً حقّشان را کامل کف دستشان می‌گذاریم، بدون کم‌وکاست! 109



به موسی هم تورات را دادیم؛ ولی بر سرِ آن اختلاف پیش آمد. اگر خدا مقدّر نکرده بود که مردم مدتی در زمین زندگی کنند، کار یهودی‌ها یکسره می‌شد؛ البته آن‌ها هنوز هم دربارۀ تورات، بدجور شک دارند. 110



حتماً خدا کارهای هر طرف را کامل به آن‌ها پس می‌دهد؛ چون او از کارهایشان آگاه است. 111



پس همان‌طورکه مأموریت یافته‌ای، ثابت‌قدم باش. کسانی هم که با تو رو به‌سوی خدا آورده‌اند، ثابت‌قدم باشند. مبادا سرکشی کنید که خدا کارهایتان را می‌بیند. 112



همچنین، به بدکارها گرایش پیدا نکنید که آتش شما را می‌سوزاند و غیرخدا هیچ یار و یاوری نخواهید داشت. 113



نماز صبح، ظهر، عصر، مغرب ‌و عشا را در فاصلۀ صبح تا اوایل شب بخوان؛ زیرا کارهای خوب، مانند نماز، بدی‌ها را از بین می‌برد. این نوعی یادآوری است برای کسانی که به‌خود می‌آیند. 114



در برابر آزار بت‌پرست‌ها هم صبوری کن که خدا پاداش درستکاران را پایمال نمی‌کند. 115



چرا در بین ملت‌های گذشته، مصلحان دلسوزی نبودند که جلوی فساد در جامعه را بگیرند؟! فقط عدۀ کمی بودند که به وظیفۀ خودشان عمل کردند و ما هم نجاتشان دادیم؛ ولی بیشترشان که ستمگر و گناهکار بودند، به عیّاشی ‌و خوش‌گذرانی سرگرم شدند. 116



خدا بنا ندارد که بی‌دلیل و از روی ظلم، شهری را نابود کند که مردمش دنبال اصلاح‌اند. 117



اگر خدا می‌خواست، همۀ انسان‌ها را به‌زور، گروهی یکدست می‌کرد. آن‌ها همیشه در اختلاف به‌سر می‌برند؛ مگر آنانی که خدا دستشان را بگیرد و برای همین هم آنان را آفریده است. البته این وعدۀ خدا حتمی است: «حتماً جهنم را از همۀ جنّیان و آدمیانِ اختلاف‌انداز پر می‌کنم.» 118و119



همۀ این داستان‌های پیامبران را که برایت نقل کردیم، برای این بود که دلت را با آن قرص کنیم. در این داستان‌ها، حقایقی برایت روشن شد و نوعی پند و یادآوری برای مؤمنان بود. 120



به کسانی که ایمان نمی‌آورند، بگو: «هر کاری از دستتان برمی‌آید، بکنید. ما هم به ‌وظیفۀ خودمان عمل می‌کنیم؛ 121



ولی منتظر عاقبت کارهایتان باشید که ما هم منتظر می‌مانیم!» 122



اسرار آسمان‌ها و زمین، ازجمله عاقبت تو و بت‌پرست‌ها، فقط در اختیار خداست و همۀ کارها به او ختم می‌شود؛ پس فقط بندۀ او باش و به او توکل کن که خدا از کارهایتان بی‌خبر نیست. 123

سوره یوسف آیات 1 تا 52

به نام خدای بزرگوار مهربان



الف، لام، را.این است آیه‌های کتابی که معلوم است کلام خداست. 1



به این دلیل آن را به زبان رسای عربی فرستادیم تا عقلتان را در فهم معارفش به‌کار بیندازید. 2



با این قرآن که به تو وحی کردیم، داستان یوسف را برایت تعریف می‌کنیم که بهترین داستان است. البته، قبل از این، تو آن را نمی‌دانستی. 3



یک روز، یوسف به پدرش یعقوب گفت: «پدرجان، در خواب یازده ستاره دیدم که با خورشید و ‌ماه در برابر من سجده می‌کنند!» 4



پدر گفت: «گل‌پسرم، خوابت را برای برادرانت تعریف نکن. مبادا از سرِ حسادت نقشۀ شومی برای تو بکشند! آخر، شیطان دشمن علنیِ انسان است. 5



همان‌طورکه در خوابت دیدی، خدا تو را برمی‌گزیند و از تعبیرخواب گرفته تا پیش‌بینیِ حوادث آینده را یادت می‌دهد و برای رسیدن به زندگی سعادتمند، نعمتش را به‌طور کامل به تو و خاندان یعقوب می‌دهد؛ همان‌گونه که قبلاً هم نعمتش را به اجدادت، ابراهیم و ‌اسحاق، به‌طور کامل ارزانی کرد. بدان که خدا دانای کاردرست است.» 6



برای تشنگان حقیقت، در داستان یوسف و برادرانش درس‌های فراوانی هست. 7



روزی برادرهای پدریِ یوسف، از روی حسادت، به هم گفتند: «با آنکه ما جوان‌هایی کاری و نیرومندیم، یوسف و برادرش بنیامین در چشم پدرمان عزیزتر از ما هستند. واقعاً که پدرمان سخت در اشتباه است!»{طبق آیۀ 4 همین سوره، حضرت یوسف(ع) یازده برادر داشت. ده نفر از برادرانش برادرِ پدری او بودند و فقط یکی‌شان برادرِ پدری‌‌ و مادری او بوده است.} 8



یکی از آن‌ها گفت: «یوسف را بکُشید یا در جایی دوردست رهایش کنید تا توجه پدرتان دربست به شما باشد و در نبودِ یوسف نفس راحتی بکشید و دیگر راحت زندگی کنید!» 9



دیگری پیشنهاد کرد: «اگر واقعاً می‌خواهید کاری بکنید، یوسف را نکشید؛ بلکه او را تهِ چاهی بگذارید تا کاروانی به‌وقتِ بالاکشیدن آب، پیدایش کند و با خودش ببرد.» 10



بالاخره، پیش پدر آمدند و گفتند: «پدرجان، آخر چه فکری می‌کنی که دربارۀ یوسف به ما اطمینان نمی‌کنی؟! ما که خیرخواه یوسفیم. 11



فردا او را با ما راهیِ دشت‌ و‌ دمن کن تا بگردد و بازی کند. قول می‌دهیم کاملاً مراقبش باشیم!» 12



یعقوب گفت: «دل‌واپس و نگرانم که او را ببرید. از این می‌ترسم که وقتی حواستان به او نیست، گرگ او را بخورد!» 13



گفتند: «باید خیلی بی‌عُرضه باشیم که در حضور برادران نیرومندی چون ما، گرگ او را بخورد!» 14



بعد از جلب رضایت پدر، همین‌که یوسف را بردند، کردند آنچه نباید می‌کردند! بی‌رحمانه تصمیم گرفتند او را تهِ چاه بگذارند. ما هم به او وحی کردیم: «از عاقبت این کار باخبرشان خواهی کرد. فعلاً نمی‌فهمند که ماجرا به‌نفع تو تمام می‌شود!» 15



سرِ شب، گریه‌کنان پیش پدر آمدند 16



و به‌دروغ گفتند: «پدرجان، ما از محل اُتراق دور شدیم و سرگرم مسابقه بودیم. یوسف را در کنار وسایلمان گذاشته بودیم که گرگ او را درید و خورد! البته هر چقدر راست بگوییم باز هم حرفمان را باور نمی‌کنی!» 17



پیراهن یوسف را که خون‌مالی کرده بودند، رو کردند! یعقوب گفت: «نه! دروغ می‌بافید. هوا‌و‌هوستان زشت را برایتان رنگ‌ولعاب داد. حال که کار از کار گذشته، صبر باید کرد و چنین صبری ارزشش را دارد. در برابرِ حرف‌های یک‌سر دروغتان هم، از خدا باید یاری خواست.» 18



کاروانی از راه رسید. سقّا را سراغ آب فرستادند. به‌محض اینکه دلوش را بالا کشید، فریاد زد: «به‌به! اینجا را ببین، پسربچه‌ای زیبا!» به‌قصد فروش، مانند کالا مخفی‌اش کردند. خدا نیت و کارشان را می‌دانست. 19



در کشور مصر، او را به مبلغ ناچیزی، یعنی چند سکۀ نقره، فروختند و در فروشش به‌قیمت بیشتر، پافشاری نکردند. {قیافۀ یوسف به برده نمی‌خورد؛ برای همین ترسیدند که به‌اتهام آدم‌ربایی گیر بیفتند و ازاین‌رو او را ارزان فروختند. تفسیرِ دیگر این است که یوسف را به‌قیمت خوبی فروختند؛ ولی برای فرد زیبا و باهوشی مثل یوسف، این پول به‌هرحال ناچیز بود.} 20



صدراعظم مصر که او را خریده بود، به همسرش زلیخا سفارش کرد: «حسابی تحویلش بگیر؛ به‌امید آنکه به‌ دردمان بخورد یا فرزندخواندۀ ما شود.» یوسف را به‌این‌صورت در کشور مصر جا دادیم و از امکانات مادی و ‌معنوی بهره‌مندش کردیم تا تعبیرخواب و پیش‌بینیِ حوادث آینده را به او یاد بدهیم و... . خدا به کار خود مسلط است؛ ولی بیشترِ مردم این حقیقت را نمی‌دانند. 21



وقتی یوسف به رشد کافی رسید، یعنی حدود هجده‌سالگی، به او حکمت و دانش بخشیدیم. به درستکاران، این‌طور پاداش می‌دهیم.{قرآن از باورهای عقلی و پندهای اخلاقی و دستورهای فقهی و نیز بصیرت‌های راهگشا، به‌خاطر «محکم»‌بودنشان با نام «حکمت» یاد می‌کند: یکتاپرستی، خوبی به پدر و مادر، رعایت حقوق مردم و به‌ویژه خویشان، کمک به نیازمندان، پرهیز از اسراف، دوری از بخل، زندگی به‌سبک دین، نکشتن انسان‌های بی‌گناه، پرداختن به یتیمان و... .} 22



یوسف در کاخ زلیخا زندگی می‌کرد و زلیخا دنبال رابطۀ نامشروع با او بود! پس در فرصتی مناسب، درهای کاخ را محکم بست و گفت: «بیا که دربست در اختیار توام!» یوسف گفت: «پناه بر خدا! خدا اختیاردار من است و من سر سفرۀ او بزرگ شده‌ام. آخر، بدکارها خوشبخت نمی‌شوند.» 23



زلیخا به‌سمت یوسف آمد تا تصمیمش را عملی کند. یوسف هم اگر چشم دلش به نور الهی بینا نشده بود، به‌سمت او می‌رفت تا تسلیم خواسته‌اش شود. البته چون یوسف بندۀ ناب ما بود، نگذاشتیم حتی میل به زِنا سراغش برود، چه رسد به خودِ زِنا!{مخلَصین خودشان را براى خدا خالص می‌کنند و خدا هم آنان را براى خودش خالص می‌سازد؛ یعنى دیگر در دل‌هایشان جایى برای غیر خدا باقى نمی‌ماند و جز خدا به چیز دیگرى مشغول نیستند. وسوسه‌های شیاطین جنّی و ‌انسی هم نه‌تنها در دلشان اثر نمی‌گذارد، بلکه آنان را بیشتر به‌یاد خدا می‌اندازد.}24



یوسف برای فرار به‌طرف درِ خروجی دوید و زلیخا به‌دنبالش. او برای گرفتن یوسف، پیراهنش را از پشت کشید و از بالا تا پایین پاره کرد. ناگهان دمِ در با شوهرش روبه‌رو شدند! زلیخا پیش‌دستی کرد و گفت: «جزای کسی که به همسرت قصد بدی داشته، چیست؟! جز زندانی‌شدن یا شکنجه؟» 25



یوسف با آرامش گفت: «او بود که دنبال رابطۀ نامشروع با من بود.» شخصی از خانوادۀ زلیخا هم این‌طور نظر داد: «اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده، زلیخا راست می‌گوید و یوسف دروغگوست 26



و اگر پیراهنش از پشت پاره شده، زلیخا دروغ می‌گوید و یوسف راستگوست.» 27



همین‌که شوهر زلیخا دید که پیراهن یوسف از پشت پاره شده، گفت: «تمام ماجرا از حیلۀ شما زن‌ها آب می‌خورَد و حیلۀ شما حیرت‌آور است! 28



یوسف، از این ماجرا بگذر. شتر دیدی ندیدی! و تو زلیخا، در برابر بت‌ها برای گناهت آمرزش بخواه که واقعاً خلاف کردی.» 29



عده‌ای از زن‌های دربار، در پایتخت، زبان به سرزنش زلیخا گشودند: «همسر صدراعظم مصر دنبال رابطۀ نامشروع با برده‌اش بوده است. عشق آن بَرده دلش را بُرده! به‌نظر ما، واقعاً که بدسلیقگی کرده!» 30



همین‌که زلیخا زخم‌زبانشان را شنید، به مراسمی دعوتشان کرد. برای پذیرایی از آن‌ها میوه‌ای آماده کرد و به دست هریک از آن‌ها کاردی داد. بعد، به یوسف دستور داد: «وارد مجلس شو.» همین‌که چشم مهمانان به یوسف افتاد، همه محو جمال دل‌آرای او شدند و بی‌اختیار به‌جای میوه دست‌هایشان را بریدند و گفتند: «جل‌الخالق! این که بشر نیست! فرشته‌ای باوقار است!» 31



زلیخا گفت: «این است همان کسی که به‌خاطرش سرزنشم می‌کردید! اعتراف می‌کنم که دنبال رابطۀ نامشروع با او بودم؛ ولی او خودداری کرد. بله، اگر از این دستورم سرپیچی کند، حتماً زندانی و ذلیل می‌شود!» 32



یوسف به خدا گفت: «خدایا، زندان برایم خوش‌تر است از کار زشتی که این زن‌ها به آن دعوتم می‌کنند. اگر شرّ نقشه‌هایشان را از سرم کم نکنی، به آن‌ها رغبت پیدا می‌کنم و به ندانم‌کاری دچار می‌شوم.» 33



خدا هم دعایش را اجابت کرد و شرّشان را از سرش کوتاه کرد؛ زیرا فقط اوست شنوای دعاها و دانای نیازها. 34



سرانجام، صدراعظم و اطرافیانش با وجود مشاهدۀ این‌همه ‌شواهد بر پاک‌دامنی یوسف، به‌نظرشان رسید که برای مدتی زندانی‌اش کنند! 35



هم‌زمان با یوسف، دو نفر از برده‌های پادشاه مصر هم به زندان افتادند. روزی یکی‌شان گفت: «من مُدام خواب می‌بینم که دارم شراب می‌اندازم!» آن یکی هم گفت: «من هم مُدام خواب می‌بینم روی سرم نانی حمل می‌کنم که پرنده‌ها به آن نوک می‌زنند و از آن می‌خورند!» گفتند: «تعبیرخوابمان را به ما بگو که به‌‌نظر می‌آید آدم‌ حسابی باشی.» 36



گفت: «هر غذایی که روزی‌تان باشد، قبل از آنکه پیش شما برسد، خبرتان می‌کنم که آن غذا چه تأثیری در زندگی‌تان می‌گذارد. این بعضی از آن چیزهایی است که خدا یادم داده است؛ چون من همیشه از آیین جماعتی که خدا را باور ندارند و منکر آخرت‌اند، دور بوده‌ام. 37



همچنین از دین پدرانم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، پیروی کرده‌ام. محال است که ما چیزی را به‌جای خدا عبادت کنیم. نعمت یکتاپرستی از لطف‌های خدا بر ما و بر مردم است؛ ولی بیشترِ مردم شکر نمی‌کنند. 38



ای دو زندانیِ در بند، آیا خدایان متعدد و پراکنده بهترند یا خدای یگانۀ مسلط بر همه؟! 39



به‌جای خدا، بت‌های بی‌جانی را می‌پرستید که شما و پدرانتان به‌دروغ نام خدایان رویشان گذاشته‌اید و خدا هم دلیلی برای درستیِ حرفتان نفرستاده است. دستوردادن فقط کارخداست و او دستور داده که جز خودش را نپرستید.این‌ها همان برنامه‌های استواری است که ضامن خوشبختی است؛ ولی بیشترِ مردم این حقیقت را نمی‌دانند. 40



ای دو زندانیِ در بند، یکی از شما آزاد می‌شود و ساقیِ ارباب خود، یعنی پادشاه مصر، خواهد شد. آن یکی به صُلّابه کشیده می‌شود و پرندگان از مغز سرش خواهند خورد! تعبیر خواب‌هایتان که نظر مرا درباره‌اش پرسیدید، قطعی است!» 41



یوسف به آن یکی‌شان که می‌دانست نجات پیدا می‌کند، گفت: «سفارش مرا به اربابت بکن.» ولی شیطان از خاطرش برد که بی‌گناهیِ یوسف را به اربابش یادآوری کند. در نتیجه، یوسف چند سال دیگر هم در زندان ماند. 42



روزی پادشاه مصر به درباری‌ها گفت: «دائم خواب می‌بینم که هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را می‌خورند و هفت خوشۀ خشک به‌دورِ هفت خوشۀ سبز می‌پیچند و آن‌ها را از بین می‌برند! عالی‌جنابان، اگر واقعاً تعبیرخواب می‌دانید، خب خواب مرا تعبیر کنید!» 43



گفتند: «این‌ها خواب‌های درهم‌وبرهم یا همان کابوس است و ما بلد نیستیم چنین خواب‌هایی را تعبیر کنیم.» 44



آن زندانی نجات‌یافته، تازه بعد از مدت‌ها یاد یوسف افتاد و گفت: «مرا به ملاقات یوسف بفرستید تا تعبیر خواب پادشاه را برایتان بیاورم.» 45



یوسف را که دید، گفت: «یوسف، ای دوست باصداقت، تعبیر این چیست: هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را می‌خورند و هفت خوشۀ خشک به‌دورِ هفت خوشۀ سبز می‌پیچند و آن‌ها را از بین می‌برند. تعبیرش را بگو تا به دربار برگردم و مطرحش کنم تا همه بفهمند ماجرا چیست.» 46



یوسف گفت: «هفت سالِ پشت‌سرِهم بکارید و محصولش را با خوشه ذخیره کنید، به‌جز مقدار کمی که روزانه مصرف می‌کنید. 47



بعد از آن، دورۀ قحطیِ هفت‌ساله فرا می‌رسد. مردم محصول ذخیره‌شده برای این سال‌ها را استفاده کنند، به‌جز اندکی که برای بذر نگه می‌دارید. 48



در نهایت، سالی می‌رسد که باران کافی بر مردم ببارد و فراورده‌های باغی و دامی فراوان شود.» 49



پادشاه، با شنیدن تعبیر خوابش، دستورِ آزادی یوسف را داد و گفت: «پیش من بیاوریدش.» وقتی فرستادۀ پادشاه آمد، یوسف گفت: «پیش اربابت برگرد و از او بخواه که تحقیق کند ماجرای آن زنانی که دستانشان را بریدند، چه بود. البته که خدا از نیرنگشان آگاه است.» 50



بعد از احضار زنان، پادشاه پرسید: «جریان چه بود که دنبال رابطۀ نامشروع با یوسف بودید؟!» گفتند: «پناه بر خدا! هیچ چیز بدی از یوسف ندیدیم.» اینجا بود که همسر صدراعظم به‌حرف درآمد: «الان حقیقت برملا شد! من بودم که دنبال رابطۀ نامشروع با او بودم. او راست می‌گوید.» 51



یوسف گفت: «این درخواست برای آن بود که صدراعظم بداند من در غیاب او به ناموسش خیانت نکردم و اینکه خدا حیلۀ خائن‌ها را به سرانجام نمی‌رساند. 52

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 98:25

مشخصات

تصاویر

پایگاه قرآن