- 8280
- 1000
- 1000
- 1000
اگر خورشید برنگردد
در دهکده ی سن مارتین، خورشید شش ماه ازسال از نظر ها پنهان می شد. «آنزوِی» یکی از اهالی آنجا اعلام کرد که این بار خورشید دیگر بازنخواهد گشت. این خبر به سرعت در همه جا پیچید و همه نگران شدند...
«بریژیت» پیر هر روز هیزم جمع می کرد تا بتواند در آینده خانه اش را روشن نگه دارد. او حتی هر یکشنبه میخی به سقف می کوبید تا بداند چند هفته ی دیگر خورشید کاملاً ناپدید می شود. رفته رفته روزهای آخر رسید و اندک نوری هم که مانده بود، ضعیف تر شد.
«ژولین» پسر بزرگ «دنی رواز» بار دیگر به دهکده آمد. او جای دیگری زندگی می کرد که می توانست آفتاب را ببیند. «آگوستین» او را در کافه دید و با هم کمی صحبت کردند. آگوستین به خانه رفت و زنش ایزابل به او گفت: من می خواهم روزی که قرار است خورشید برنگردد به بالای کوه بروم و تو هم باید با من بیایی، اما آگوستین با او موافق نبود. همان شب بریژیت نزد آگوستین آمد و گفت که آتشخانه ی آنزوی خاموش شده است. او مرده بود. صبح روز بعد قرار شد که همه با هم بروند و خورشید را بیدار کنند...
*مختصری درباره ی نویسنده :
«شارل فردینان راموز» نویسنده ی سوییسی در 24 سپتامبر 1878 در کولی در حوالی لوزان به دنیا آمد. او در خانواده ای فقیر بزرگ شد و لیسانس ادبیات خود را از دانشگاه لوزان گرفت. وی در دبیرستانی به تدریس مشغول شد و در بیست و چهار سالگی تصمیم گرفت برای گذراندن دوره ی دکترا به پاریس برود. او در پاریس بیشتر از کلاس های درس، در برنامه های هنری شرکت می کرد و در آن دوران توانست چند رمان خوب بنویسد.
با آغاز جنگ سال 1914 به شهر خود برگشت و تا پایان عمر در آنجا ماند. او زندگی آرامی داشت و آثاری چون «آدم و حوا»، «جشن انگورچین ها»، «اگر خورشید برنگردد» و «زیبایی در روی زمین» را از خود برجای گذاشت. او داستان «سرباز» را به موسیقیدانی معروف تقدیم کرد.
راموز شیوه و سبک متفاوتی در آثار خود داشت که بسیار بحثبرانگیز بود؛ او با نوشته هایش توانست تأثیر زیادی بر داستان های روستایی بگذارد.
«بریژیت» پیر هر روز هیزم جمع می کرد تا بتواند در آینده خانه اش را روشن نگه دارد. او حتی هر یکشنبه میخی به سقف می کوبید تا بداند چند هفته ی دیگر خورشید کاملاً ناپدید می شود. رفته رفته روزهای آخر رسید و اندک نوری هم که مانده بود، ضعیف تر شد.
«ژولین» پسر بزرگ «دنی رواز» بار دیگر به دهکده آمد. او جای دیگری زندگی می کرد که می توانست آفتاب را ببیند. «آگوستین» او را در کافه دید و با هم کمی صحبت کردند. آگوستین به خانه رفت و زنش ایزابل به او گفت: من می خواهم روزی که قرار است خورشید برنگردد به بالای کوه بروم و تو هم باید با من بیایی، اما آگوستین با او موافق نبود. همان شب بریژیت نزد آگوستین آمد و گفت که آتشخانه ی آنزوی خاموش شده است. او مرده بود. صبح روز بعد قرار شد که همه با هم بروند و خورشید را بیدار کنند...
*مختصری درباره ی نویسنده :
«شارل فردینان راموز» نویسنده ی سوییسی در 24 سپتامبر 1878 در کولی در حوالی لوزان به دنیا آمد. او در خانواده ای فقیر بزرگ شد و لیسانس ادبیات خود را از دانشگاه لوزان گرفت. وی در دبیرستانی به تدریس مشغول شد و در بیست و چهار سالگی تصمیم گرفت برای گذراندن دوره ی دکترا به پاریس برود. او در پاریس بیشتر از کلاس های درس، در برنامه های هنری شرکت می کرد و در آن دوران توانست چند رمان خوب بنویسد.
با آغاز جنگ سال 1914 به شهر خود برگشت و تا پایان عمر در آنجا ماند. او زندگی آرامی داشت و آثاری چون «آدم و حوا»، «جشن انگورچین ها»، «اگر خورشید برنگردد» و «زیبایی در روی زمین» را از خود برجای گذاشت. او داستان «سرباز» را به موسیقیدانی معروف تقدیم کرد.
راموز شیوه و سبک متفاوتی در آثار خود داشت که بسیار بحثبرانگیز بود؛ او با نوشته هایش توانست تأثیر زیادی بر داستان های روستایی بگذارد.
از ایرانصدا بشنوید
به جای اینکه این داستان را خیالی و مسخره قلمداد کنیم، بیاییم برای یکبار هم که شده واقعاً تصور کنیم که ممکن است شش ماه بعد خورشید دیگر برنگردد.
شخصیتهای این داستان این فرضیه را برای یکبار هم که شده جدی گرفتند؛ ببینید به چه نتایج جالبی رسیده اند.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
آسیب ها
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان